یک روز مانده به آخر

فردا امتحان ریاضی دارم.هنوز یه دور نکردم. بچه ها دارن پاستور(=پاسور) بازی می کنند. درس خوندنم نمیاد. دوست ندارم بخوابم. من پاستور بلد نیستم. خشتک شلوارم پاره هست! من بچه ی خجالتی هستم و روی این چیزا حساسم. اگه قبلا بود خیلی خجالت می کشیدم و اصلا نمی پوشیدم. الان زیاد برام مهم نیست. البته هست ولی زیاد نه. وقتی وقت کنم لباسام رو میشورم.الان حوصله شو ندارم. فقط سعی می کنم زیاد دیده نشه و پاهام رو می بندم. آنچنان مهم نیست.شورت که دارم! گرسنمه! نمی دونم چرا شب گرسنم میشه! شام خوردم ولی خب گشنمه دیگه! تن ماهی بود با دلستر! بگذریم! این روزا حال و احوالم یه جوریه! البته تا جایی که یادم میاد همین طور بود! همش خسته ام.کسلم. بی حالم. حوصله ی هیچ کاری ندارم. یا خوابم یا خیالبافی می کنم یا با گوشی ور می رم! احساس می کنم وقتم داره تلف میشه! اونم بهترین زمانم! جوانی! راستی آیا جوانی بهترین زمانه؟ مادرم میگه< من وقتی همسن تو بودم خستگی نمی فهمیدم چی بود!مگه جوان هم خسته میشه؟!> آخه در زمان های قدیم آدما زیاد کار می کردن.مخصوصا تو روستاها که از کله ی صبح بیدار میشدن و مشغول فعالیت بودن.این طوری بودن که مریض هم نمی شدن! بگذریم! احساس می کنم وقتی زمان بگذره و پیر بشم از این که دوران جوانیم این طور سپری شد پشیمان میشم! مثل سگ! حالا اگه مثل سگ هم پشیمان نشم ولی بالاخره بعضی وقت ها ناراحت میشم که یک روز مانده به آخر...ادامه مطلب

نمی دونم چرا وقتی چیزی سفارش میدم کلی بی قرار میشم تا چیزی که خواستم به دستم برسه.

یه هارد اکسترنال با کیفش سفارش دادم. الان خیلی منتظرم بیاد.

آخه هارد لپ تاپم پر شده.بایدخالیش کنم.

ان شاالله همه ی کسانی که منتظرند انتظارشون به خوشی به پایان برسه.

و هارد منم به سلامتی بیاد.همین طورکیفش!

یک روز مانده به آخر...

به نام خدا سلام! وبلاگ قبلی ام رو پاک کردم چون انگیزه ای برای نوشتن در آن نداشتم!(خودم هم نمی دانم برای چی!) حال این وبلاگ رو درست کردم تا اتفاقات روزمره ام و چیزهای دیگه ای که دوست دارم رو در این جا بنویسم. برای خودم آرزوی موفقیت می کنم! الان که ساعت 3 بامداد هستش دارم این مطلب رو می نویسم.این روزه یک روز مانده به آخر...ادامه مطلب

می خوام یه چیزی بگم اول برای خودم، دوم برای کسانی که این رو می خونند.

هر موقع در موقعیتی بودید که به ذهنتون اومد و فکر کردید فلان وسیله به دردتون نمی خوره، برعکسش رو عمل کنید.چون ذهنمون غلط زیادی کرده!

این رو تجربه ثابت کرده!

پس آویزه ی گوش کنم و کنید!

موضوعات مرتبط: آویزه ی گوش یک روز مانده به آخر...

وقتی حرفی برای گفتن ندارم دوست ندارم بیام چرت و پرت بگم.

برای همین حرفی نمی زنم!

چطوره؟

موافقین؟

یک روز مانده به آخر...

سلام! امروز نمی خوام مثل پست قبل سکوت کنم.امروز یه اتفاقی برام افتاد که می خوام این جا بگم. راستش رو بخواهید من آدم لج بازی هستم و از این کارم خوشم نمیاد و سعی می کنم لج باز نباشم اما نمیشه!(سعی کردم کنار بزارمش و سعی می کنم و خواهم کرد!) من قبلا به دوستم گفته بودم، حالا که نزدیک عید هست و می خواهیم یک روز مانده به آخر...ادامه مطلب

من این جا نشسته ام.

روی پشت بوم.

کنار دوستم

که در حال چت است.

با دوستان مخالف

و من وقتی به خود می نگرم.

فکر می کنم آلبرتم!

 

موضوعات مرتبط: اشعارمن یک روز مانده به آخر...